قاب زیبای پنجره اگر به خانه ی من امدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از ان به ازدحام کوچه ی خوشبختی بنگرم...
| ||
|
می گویی که کسل و دلمرده شده ای . این کشفی بزرگ است . بله ، جدی می گویم . آدمهای اندکی وجود دارند که به این نکته پی برده باشند که کسل هستند ؛ وچنین آدمهایی واقعاً کسل هستند . هرکسی متوجه این حالت در آنها می شود غیر از خودشان . دانستن این امر که آدم کسل شده ، شروعی بزرگ محسوب می شود . ولی چند نکته هست که باید تفهیم شود . انسان تنها موجودی است که احساس کسلی می کند ؛ این امتیازی انحصاری و بخشی از شان و منزلت وجود انسانی است . آیا تا به حال بوفالو یا الاغی را کسل دیده اید ؟ آنها کسل نمی شوند . کسل شدن یعنی اینکه راه و روش زندگی ات غلط است . به همین دلیل است که می گویم کسل شدن اتفاقی در خور توجه است ؛ یعنی فهمیدن این نکته که (( من باید کاری بکنم . یک دگرگونی لازم است . )) بنابراین فکر نکن که کسل بودن چیز بدی است ؛ بلکه نشانه ای میمون برای شروعی نو می باشد . ولی به مین بسنده نکن . آدمهایی که ظاهر و باطنشان یکی است هیچ وقت کسل نمی شوند . در مقابل آدمهای متظاهر محکوم به کسلی هستند ، برای اینکه زندگی خود را به دوبخش تقسیم کرده اند . خود واقعی شان را سرکوب می کنند و تظاهر به زندگی ای می کنند که دروغین است . منشا کسلی ، همین زندگی دروغین است . اگر آدم کاری را انجام دهد که از ته دل می خواهد ، هیچ گاه کسل نمی شود . زمانی که خانه ی پدری ام را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم ، والدینم ، بخصوص پدرم ، و دیگر اعضای خانواده همگی می خواستند که من دانشمند شوم – یا حداقل یک دکتر یا مهندس – تا اینکه آینده ام تامین باشد . من قاطعانه رد کردم و گفتم : (( من آن کاری را انجام خواهم داد که دلم می خواهد ، برای اینکه نمی خواهم زندگی کسل کننده ای داشته باشم . شاید به عنوان یک دانشمند ، موفقیت کسب کنم ، مورد احترام قرار گیرم ، و از پول و قدرت و موقعیت اجتماعی بالایی برخوردار شوم ، ولی در درون خود ، کسل خواهم ماند ، چرا که این به هیچ وجه کاری نیست که دلم می خواهد . )) آنها شوکه شده بودند ، برای اینکه هیچ آینده ای در تحصیل فلسفه نمی دیدند . ولی در نهایت با اکراه موافقت کردند ، با این یقین که من دارم آینده ام را تباه می کنم ، ولی در نهایت متوجه شدند که اشتباه کرده اند . مساله بر پول ، قدرت و موقعیت اجتماعی نیست ، بلکه چیزی است که واقعاً دلت می خواهد و تو را ارضا می کند . اگر این کار را بکنی – بدون توجه به ثمره و ماحصل آن – کسلی از زندگی تو رخت بر می بندد . انجام دادن کار صحیح از دید دیگران ، سنگ بنای دلمردگی است . کل انسانیت دچار کسلی شده است .؛ آنکه می بایست عارف می شد ریاضیدان شده ، آنکه می بایست ریاضیدان می شد به دنبال سیاست رفته ، و آن کسی که بایستی شاعر می شد تاجر شده . هیچ کس سر جای خود نیست ؛ بلکه جایی دیگر است که به آن تعلق ندارد . آدم در زندگی باید ریسک کند . اگر آدم آماده ی ریسک کردن باشد ، کسلی و دلمردگی در یک لحظه نا پدید می شود . می گویی که (( از خودم خسته شده ام )) . از خودت خسته شده ای ، برای اینکه با خود روراست و صادق نبوده ای ، برای وجودت احترام قائل نبوده ای . می گویی که (( نیرویی احساس نمی کنم .)) چطور توقع داری نیرو احساس کنی ؟ نیرو هنگامی جریان پیدا می کند که تو آن کاری را انجام دهی که دلت می خواهد ، حالا هر چه که می خواهد باشد . (( ونسان ون گوگ )) از اینکه فقط نقاشی می کرد بی اندازه شاد و خوشبخت بود . حتی یک عدد از تابلو هایش به فروش نمی رفت ، هیچکس از او قدردانی نمی کرد ؛ تا سر حد مرگ هم گرسنه بود ، زیرا پولی که برادرش به او می داد ، فقط برای خرید اندکی غذای بخور و نمیر کفاف می داد . او چهار روز در هفته روزه می گرفت و سه روز غذا می خورد . اگر آن چهار روز را روزه نمی گرفت ، آنوقت با چه پولی بوم نقاشی و رنگ و قلم مو تهیه می کرد ؟ ولی او به اندازه خوشبخت و آکنده از نیرو بود . هنگامی که مرد ، فقط سی و سه سال داشت . روزی که به دیرینه ترین آرزویش که نقاشی تابلوی (( طلوع آفتاب )) بود جامه ی عمل پوشاند ، نامه ای به این مضمون نوشت : (( کار من انجام شد . من راضی و خرسند هستم . من این دنیا را با رضایت خاطر کامل ترک می کنم . )) او به طور تمام و کمال زندگی کرد . او شمع زندگی اش را از هر دو طرف با شدت وحدت تمام سوزاند . تو شاید صد سال زنده باشی ، ولی زندگی ات همانند یک استخوان پوک باشد ، تنها یک حجم ، آن هم حجمی مرده . می گویی من گفته ام که (( ما باید خودمان را آنطور که هستیم بپذیریم . ولی من نمی توانم زندگی را ، در حالی که می دانم از لذت درونی محروم هستم ، بپذیرم . )) وجود خویش را آنطور که هست بپذیر و بدان که تو تنها در قبال خودت و خدای خودت مسئول هستی ، نه در مقابل افکار و عقاید کسانی که فکر می کنند از تو بهتر می دانند . منظور من از لغت (( مسئول )) در ارتباط با وظیفه و تعهد نیست ، بلکه منظورم برخورد با واقعیت و جوهر زندگی است . تو در قبال خودت زندگی غیر مسئولا نه ای داشته ای و فقط آنچه را انجام داده ای که دیگران از تو انتظار داشته اند . برای همین کسل و دلمرده هستی و نیرویی در خود احساس نمی کنی . آیا برای خلاص کردن خود از این زندان ، دلایل بیشتری می خواهی ؟ بپر بیرون و پشت سرت را هم نگاه نکن . آنها می گویند : (( قبل از اینکه بپری ، خوب فکرکن . )) من می گویم : (( اول بپر ، بعد تا دلت می خواهد فکر کن . )) نظرات شما عزیزان: [ چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:عشق رقص زندگی ,اشو, ] [ 23:18 ] [ Emily&fa ]
|
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |